ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی


هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را


به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد


که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

چه گردها که برانگیختی ز هستی من


مباد خسته سمندت که تیز می رانی

به همنشینی رندان سری فرود آور


که گنجهاست در این بی سری و سامانی

بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست


بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

به خاک پای صبوحی کنان که تا من مست


ستاده بر در میخانه ام به دربانی

به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم


که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن


که تا خداش نگه دارد از پریشانی

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز


وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

وزیر شاه نشان خواجهٔ زمین و زمان


که خرم است بدو حال انسی و جانی

قوام دولت دنیی محمد بن علی


که می درخشدش از چهره فر یزدانی

زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب


تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

طراز دولت باقی تو را همی زیبد


که همتت نبرد نام عالم فانی

اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود


همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است


چو جوهر ملکی در لباس انسانی

کدام پایهٔ تعظیم نصب شاید کرد


که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

درون خلوت کروبیان عالم قدس


صریر کلک تو باشد سماع روحانی

تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود


که آستین به کریمان عالم افشانی

صواعق سخطت را چگونه شرح دهم


نعوذ بالله از آن فتنه های طوفانی

سوابق کرمت را بیان چگونه کنم


تبارک الله از آن کارساز ربانی

کنون که شاهد گل را به جلوه گاه چمن


به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

شقایق از پی سلطان گل سپارد باز


به بادبان صبا کله های نعمانی

بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار


که لاف می زند از لطف روح حیوانی

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ


به غنچه می زد و می گفت در سخنرانی

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی


که در خم است شرابی چو لعل رمانی

مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه


که باز ماه دگر می خوری پشیمانی

به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست


بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

جفا نه شیوهٔ دین پروری بود حاشا


همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

رموز سر اناالحق چه داند آن غافل


که منجذب نشد و از جذبه های سبحانی

درون پردهٔ گل غنچه بین که می سازد


ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی

طرب سرای وزیر است ساقیا مگذار


که غیر جام می آنجا کند گرانجانی

تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر


برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

شنیده ام که ز من یاد می کنی گه گه


ولی به مجلس خاص خودم نمی خوانی

طلب نمی کنی از من سخن جفا این است


وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد


لطایف حکمی با کتاب قرآنی

هزار سال بقا بخشدت مدایح من


چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست


که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ


هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز


شکفته باد گل دولتت به آسانی